2. در اين روز "يزيد بن حصين همداني" از امام عليه‏السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني! چه چيز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نيستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان مي‏پنداري پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته‏اي و آب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مي‏نوشند از آنان مضايقه مي‏كني؟

عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني! من مي‏دانم كه آزار دادن به اين خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسي قرار گرفته‏ام و نمي‏دانم بايد چه كنم؛ آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياقش مي‏سوزم؟ و يا دستانم به خون حسين آلوده گردد، در حالي كه مي‏دانم كيفر اين كار، آتش است؟ اي مرد همداني! حكومت ري به منزله نور چشمان من است و من در خود نمي‏بينم كه بتوانم از آن گذشت كنم.

يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام عليه‏السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ري به قتل برساند.( كشف الغمة، ج2، ص47.)

3. امام عليه‏السلام مردي از ياران خود بنام "عمرو بن قرظة" را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند. 
شب هنگام امام حسين عليه‏السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسين عليه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علي‏اكبر" را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نيز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص كرد.

در اين ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام عليه‏السلام كه فرمود: آيا مي‏خواهي با من مقاتله كني؟ عذري آورد. يك بار گفت: مي‏ترسم خانه‏ام را خراب كنند! امام عليه‏السلام فرمود: من خانه‏ات را مي‏سازم. ابن سعد گفت: مي‏ترسم اموال و املاكم را بگيرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مي‏ترسم آنها را از دم شمشير بگذراند.

حضرت هنگامي كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمي‏گردد، از جاي برخاست در حالي كه مي‏فرمود: تو را چه مي‏شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در قيامت نيامرزد. به خدا سوگند! من مي‏دانم كه از گندم عراق نخواهي خورد! 

ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.( بحارالانوار، ج44، ص388.)

4. پس از اين ماجرا، عمر بن سعد نامه‏اي به عبيداللّه‏ نوشت و ضمن آن پيشنهاد كرد كه حسين عليه‏السلام را رها كنند؛ چرا كه خودش گفته است كه يا به حجاز برمي‏گردم يا به مملكت ديگري مي‏روم. عبيداللّه‏ در حضور ياران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذي الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبيداللّه‏ با پيشنهاد عمر بن سعد موافقت كند.( ارشاد، شيخ مفيد، ج2، ص82.)